اردوی طرح ولایت دانش آموزی استان فارس96/طنز نوشته
بسم رب الشهدا ....
سلام به همه دوستان بزرگوار سلامی به شادی جمع خادم الشهدا و بسیج دانش آموزی
سلامی به با صفایی مسول کمیته خادم و الشهدا استان کاکا حجت و با مدریت فرماندهی محترم بسیج دانش آموزی استان فارس برادر گلمون کاکا سجاد گل و سلام آخر به بچه های باحال گروهان حبیب با فرمانده با صبر و با سوادش سید جان بزرکوار
مختصری توضیح درباره ی طرح ولایت دانش آموزی :
هر ساله این طرح در تابستان در استان ها برگزار می شود و مجری این طرح بسیج دانش آموزی استان می باشد که با همکاری با بسیج دانش آموزی شهرستان ها دانش آموزانی که توانایی فرمانده شدن بسیج مدارس خودشان دارند را شناسایی می کنند و به استان معرفی میکنند و تشریف میارن دوره ی 4 روزه طرح ولایت خب امسال به یاری خداوند و فکر خوب فرمانده بسیج دانش آموزی استان از ما (کمیته خادم الشهدا) هم دعوت شده بود که در این برنامه شرکت کنیم و در کنار کادر بسیار قوی دانش آموزی کمک دهیم در این دوره 5 گروهان بود که هر گروهان همراه با کادر آموزشی و تربیتی که داشت یک خادم الشهید هم در کنارشان بود ما هم از خوش شانسی که داشتیم شدیم خادم شهید زنده سید احمد بزرگوار گروهان حبیب . . .
حالا شروع کنم از اونجا براتون بگم :
ما 5 تا خادم شهید یک شب زودتر رفتیم داخل اردوگاه تا هم باب آشنایی باشد با کادر اجرایی و هم اگر کاری داشته باشند بتونیم کمک کنیم خب تا وارد ادوگاه شدیم دیدم داخل یکی از خوابگاه همه کادر اجرایی دور هم نشستند و صحبت میکنند دم در خوابگاه یک ویلچر دیدم سریع رفتم و آوردمش بیرون یکی از خادم الشهید هایی که نمیشناختم و از شیراز اومده بودند سوار ویلچر کردم و یک پرچم ورداشتم انداختم روش یک بیسیم هم ور داشتیم و خیلی تشریفاتی بردمش وسط جمعشون همه داشتند از تعجب شاخ در می آوردند و فکر می کردند جانباز مدافع حرم اومده همه به احترامش بلند شدند وقتی رفت وسط همه کاکا مصطفی شاهعلی صداش زد گفت علی پاشو بیا خیلی کار داریم علی هم از ویلجر بلند شد با دو اومد بیرون سالن از خنده منفجر شد
خب این به بسم اله بود
بعدش آقای توکل فرمانده محترم بسیج دانش اموزی همراه با کاکاحجت مسول کمیته خادم الشهدا استان فارس اومدند و باب آشنایی رو باز کردند با همون بار اولی که آقای توکل اسم های ما رو پرسید بعد همه رو درست گفت و فاصله بین چشماش که کمه نشون دادن تیز بودنش بود خیلی تیز خیلی هم باهوش خب من گفتم پس باید خیلی مواظب بود سوتی ندیدم / بگذریم ...
خب اعلام کردند تشریف بیارید جلسه فرمانده دسته ها و گروهان ها و خادمین و شهدا حجت و مصطفی 100 بار بهم گفتن جون خودت سنگین رفتار کنیا از اولش شروع نکن منم گفتم نترس خیالت تخت
تا وارد شدیم دیدم یک معلم داره برای بچه ها حرف میزنه و این فرمانده های با صفا هم دارند اذیت میکنند و کلاس رو هوا هست اصلا تیکه می انداختن در حد تیم ملی منم داشتم کم کم هی تشویق میشدم که شروع کنما اما زشت بود از اولش بیشترین چیزی که منو به خودش شب اول جلب کرد یک جانباز جون بود که رو ویلچر کنار یک آدم لاغر ریش بلند با هم بودند و اصلا روحیه فوق العاده ای داشتند و کلا مدیریت به هم زدن جلسه رو در دست داشتند ای تیکه پرت میکردند تازه ما خودمون گرفته بودیم ولی داشتم از داخل از خنده می مردم همونجا آروم تو گوش مصطفی گفتم ای جان عجب تیمی بشیم . خب بعد از صحبت های استاد بزرگوار همه خودشون رو معرفی کردند آخرین نفر من بودم تا اومدیم صحبت کنیم دیدم ای وای همین دو نفر شروع کردند به تیکه انداختن منم سریع یک چیز بی ربط گفتم تا بپیچونم گفتم بسم اله من کبابی دارم خخخ خلاصه دیدم نه اصلا نمیشه چاره کرد دیگه از سر جام بلند شدم رفتم جلو کلاس بلند خودم معرفی کردم و شروع کردم دو خاطره طنز براشون تعریف کردم تا ببینم ما خودمون هم آره و از همونجا شروع شد شب دوم دیگه همدیگرو میشناخیتم . رفتم سراغ آقای پروین گفتم حاجی کاری نداری ما انجام بدیم گفت بیاین بسته های فرهنگی رو بسته بندی کنید خب رفتیم سراغ بسته بندی خییلیی بودا تا 4 صبح بودیم اما اصلا حالیمون نشد همون شخصی که داشت تو جلسه اون شب مسخره بازی میکرد (آقای صادقی) از پیش ما داشت رد میشد اومد نشست کمک دادن ما هم رو اسپیکر آهنگ خانه مادر بزرگه گذاشته بودیم این صادقی جلیفه مثل رو سری سر کرد مسخره بازی در آوردن اصلا مردیم از خنده خدا بگم چیکارش نکنه .
دیگه تا نماز بیدار بودیم بعد نماز خوابیدیم آخه صبح قرار بود از ساعت 9 تا 1 ظهر دانش آموزان برسند به اردوگاه خب ما سریع رفتیم پیشوازشون هر گروهی که میومد من میگرفتمشون میگفتم باید به صف و ستون مرتب بشید و میگفتم احترام نظامی بزارید به حاج آقا کورگانی که ایشون مسول کل سپاه هست و میگفتم پای راستتون بیایرد بالا و بزنید به پای چپتون و بگید شاراب خخخ
خلاصه اوضاعی بود که مسولا اومدن ما هم کم کم فرار کردیم
وقتی دانش آموزا وارد می شدند خوش آمد گویی بهشون میگفتند و بعد از دادن بسته های فرهنگی از همه تست شخصیت می گرفتند تست شخصیت فقط گزینه ی 1 داشت و 2 ولی من خودم مشاهده کردم خیلیا 3 و 4 هم پر کرده بودند من بهشون گفتم ریاضی ضریب 3 داره و نمر منفی هم داره نزدیک بود خش کنند بعد رفتم اصلا ریاضی و .. هم نداشت./
خلاصه رفتیم برای کلاس اولین چیزی که باهاش در گروهانمون مواجه شدم این بود که اکثر بچه ها لر بودن و لری هم حرف میزدند من که اصلا چیزی نمی فهمیدم خیلی سخت بود . تیم گروهان ما با وجود سید و حاجی مهدی و حاجی خودمون و علی آقا بی نظیر بود اونا همشون استاد بودند و ما در کنارشون شاکردی میکردیم هر وقت روحیه بچه ها بهم میریخت میگفتن عبداله بیا یک کاری کن تا بیان رو فرم منم خوراکم همین کار بود کم کم شد موقع نماز یک مشکل اساسی که داشتیم بچه ها سر نماز سرشون تکون میدادند و نگاه به اطراف می کردد بدبخت حاجی تا روز آخر وسط نماز مسله احکامش همین بود که جون خودتون تکون نخورید که باطل می شود جالب اینجا بود که با رو به روییشون ست نمیکردن نگاه به چپ می کردند و وقتی چپی می رفت رکوع اینا هم میرفتن/
بعد از کلاس ها رفتیم جوان پلاس یا همون سینا پلاس فوق العاده بود سینا رو نمیگما جوان پلاس رو میگم رو همه بچه ها آب ریختم مردیم جوان پلاس روز دوم دیگه همه می دونستن که من میخوام آب بریزم همین که منو می دیدند همه فرار می کردند. یک فکر جدید زد به سرم رفتم کلمن ور داشتم و رفتم وسط گروهان های مختلف و داد میزدم بدو بدو بیا شربت بفرما شربت تا میومدن دورم جمع می شدند آب اساسی رو همشون میریختم البته کتکش هم می خوردما روز سوم موقع جوان پلاس من فقط در حال فرار بودم می دونید چرا !!!؟
آخه فرمانده محترم بسیج دانش آموزی امر ولایی کرد به یک گروهان که هر جا عبداله دیدید بزنیدش واییی اینا هم که همه بچه و جو گیر ول کن نبودن بخدا اندازه شیراز تهران فک کنم دویدم کل اردوگاه کمین زده بودند به محل امن دستشویی فراری شدم فهیدم یکی تو دستشویی هست صدام تغییر دادم گفتم کسی عبداله ندیده اون که تو سرویس بود گفت بزار بیام بیرون منم میخوام بزنمش منم گفتم غلط کردی من خودم عبداله هستم در از پشت قفل کردم خییسش کردم اساسی رفتم نمیدونم دیگه کی رفت براش در باز کرد ولی مطینم یک ربع ساعتی تو بود خلاصه از پشت ماشین می پریدم پشت موتور صادق ولی باز بی وجدانا همه جا بودند همین برای 10 ثانیه اومدم وسط حیاط خوابگاه ها گرفتنم خیییس خیییس شدم خب برای دستور ولایی فرمانده کاکا سجاد باید یک نقشه اساسی میریختم آقا فرمود دیگه دوره بزن درو تموم شده منم نمی تونستم این اقدام تروریستی کاکا سجاد بی جواب بزارم خلاصه رفتم رو یک برگه نوشتم اگر بخواهیم از این هم نزدیک تر می شویم و به طور مهندسی شده ای برگه را در پشت در اتاق فرماندهی چسباندم ! رفتم در اتاق فرمانده دیدم بچه ها هستن گفتم ای چه وعضشه دیگه !!! فرمانده گفته برو اتاق من چارو بزن اصلا کی گفته باید من اینکار کنم ! بعد رفتم داخل به بهونه چارو زدن برگه را چسباندم و بعدش سریع محل رو ترک کردم فردا صبح سر صبحونه آقای نتوکل گفت بیاهمین جا بشین و بعد گفت تو جیبت نگاه کن دیدم اه ه ه تو جیب من همون برگه هست گفتم دیگه از این نزدیک تر به کجا میخوای برسی خلاصه واقعا حرفه ای کار کرده بود.
این ها همش خاطرات دوره ی اول بود
دوره ی دوم هم میتونم اشاره کنم به :
1- نصف شب ساعت 2 نزدیک 20 نفری از خواب بیدار کردم که برن وضو بگیرن برای نماز صبح و بدبختا هم رفتن
2- ماسک جنگی اون آدمکی که درست کرده بودید و بر می داشتم و میرفتم بالای سر بچه ها نصف شبی بیدارشون میکردم چندتاییش تا حد مرگ ترسیده بودن و داد میزدن یا زهرااا ماماممامامامان
3- بیسیم هایی که به آقای توکل میزدم
4.خاطرات طنز گردانی
5-گروه اشقص
6-گرفتن پاتک زن های مشهور اردو که یکیشون 16 تا دلستر پاتک زده بود
7- کتک خوردن های فراوان از تمامی گروهان ها و جشن پتوی مفصل فرماندهی که هنوز بدنم درد داره
و ...
برای دیدن بقیه ی تصاویر کلیک کنید